موسسه خیریه معلولین ذهنی امیرالمومنین (ع) سبزوار | مهرآسا
ایمیل موسسه payam_mehrvarzan@yahoo.com
با ما در تماس باشید ۰۵۱۴۴۶۴۶۵۵۱

زهرا

اواخر پاییز بود که برای اولین بار به آسایشگاه معلولین ذهنی امیرالمؤمنین(ع) سبزوار رفتم. برگ‏های پاییزی، سنگفرش حیاط را پوشانده بود و جلوه‏ی خاصی به آن جا می‏داد. دوربینم را بیرون آوردم و از محوطه‏ی زیبای آسایشگاه عکس انداختم. قرار بود حدود یک هفته آن جا بمانم و برای جشن پیش رو عکاسی کنم و فیلمی مستند بسازم. خسته از راه طولانی، روی یک نیمکت نشستم و چشمانم را به آسمان دوختم. آسمان صاف و هوای تمیز آن جا، دقیقا نقطه‏ی مقابل هوای شهر من بود. دستم را در جیبم بردم و مقداری پسته پوست کندم و مشغول خوردن شدم. چشمانم را بستم و غرق در افکار خودم شده بودم که سنگینی یک نگاه را روی خودم احساس کردم. دختری با موهای سیاه و پوستی سبزه، در چند قدمی من ایستاده بود و با تعجب من را نگاه می‏کرد. شبیه خود من بود… هم قد و اندازه‏های من… شبیه وقت‏هایی که دلم شیطنت می‏خواست و چشمانم برق می زد و مادرم تا مرا می دید می گفت: ((باز چه نقشه ای تو سرت داری زهرا؟!)) شبیه وقت‏هایی که دلتنگ می شدم و در حیاط خانه‏مان قدم می زدم و با تعجب به ساختمان های بلند و زشت همسایه‏ها نگاه می کردم… لبخند زدم و گفتم : ((سلام! اسم من زهراست! اسم شما چیه خانوم زیبا؟)) اما جوابی نداد. به پسته‏ها نگاهی کرد و دوباره به چشم‏هایم خیره شد. دستانم را جلو بردم و گفتم: ((بفرمایید پسته!)) چند قدم جلو آمد و کمی پسته برداشت و به سرعت به داخل ساختمان رفت.

تمام شب و در اتاقی که برای من مهیا شده بود، روی تخت دراز کشیدم و به او فکر کردم و با فکر به او خوابم برد. صبح زود، با صدای جیغی نسبتا بلند از خواب بیدار شدم و لباس‏هایم را پوشیدم و بیرون رفتم. دختری که روز قبل دیده بودم گوشه ای ایستاده بود و می خندید و از سوی دیگر راهرو صدای گریه می‏آمد. پرستار برایم تعریف کرد که زهرا، همان دختر زیبا، وسایل زینب را شکسته و دعوایشان شده بود. زهرا در حالی که می خندید، گفت :((تا تو… تا تو باشی دوست من رو اذیت نکنی!)) از پرستار جدا شدم و به طرف زهرا رفتم. دستم را به طرفش دراز کردم و سلام دادم. او هم با تردید، دستانم را گرفت. دستانش گرم بود و کمی می‏لرزید. او را به سمت اتاق بردم و از او خواستم کمی صبر کند تا من برای خودم از بیرون چای بگیرم و برگردم. گوشه ای نشست و من که خیالم راحت شده بود، به بیرون رفتم. چند دقیقه‏ی بعد که برگشتم، با دیدن اتاق مرتب شده، جا خوردم. زهرا تمام لباس‏های به هم ریخته و تخت شلوغ مرا مرتب کرده بود. از خودم خجالت کشیدم. لیوان چای را به او دادم و روی تختم نشستم. نگاهی به اتاق انداختم و گفتم :((خوش سلیقه هم هستی خانوم! یادت میاد که اسم من چی بود زهرا؟)) نگاهم کرد و گفت: (( بله!)) مادرم را به یاد آوردم که هر وقت مرا صدا می کرد و من جواب او را با “ها؟!” می دادم ، اخمی می‏کرد و می گفت: ((هیچ وقت یاد نگرفتی بله بگی! دقیقا شبیه بابای خدابیامرزت!)) و خنده ام گرفت! زهرا هم با خنده ی من لبخندی زد و به کیفم نگاه کرد. کمی پسته به او دادم و گفتم:(( خانوم پرستار خیلی ازت عصبانی بود. مثل این که حسابی اذیتشون می‏کنی! حالا اسم این دوست خوشبخت چیه که به خاطرش زینب رو اذیت کردی؟)) سرش را بالا گرفت و گویی از کاری که کرده بود احساس غرور می‏کرد گفت: ((زهرا! مثل خود من! )) و من خندیدم و گفت: ((و مثل من!!)) او هم خندید و به من نگاهی کرد. چشمانم را به پنجره دوختم و گفتم: (( خوش به حالتون… خیلی خوبه که انقدر برای هم عزیز هستید…)) و به فکر فرو رفتم. زهرا هم که دید غرق در افکارم هستم نصف پسته ها را پوست کند و در جیبش ریخت و بقیه را خورد… و بی سر و صدا به بیرون رفت. و من همچنان خیره به درخت‏های بدون برگ حیاط، به خودم فکر می‏کردم. خودم را شبیه همین درخت‏ها می دیدم و زهرا را شبیه درخت‏های بهار. من، که همیشه تنها بودم و با یاد پدر و مادرم زندگی کردم و هیچ وقت دوستی صمیمی نداشتم و زهرا، که انقدر مرتب بود و برای دوستش به آب و آتش می‏زد و برای او پسته کنار می‏ذاشت…

******

جشن برگزار شد و فیلم و عکس های جشن را آماده کرده بودم و کمی کار تدوین داشتم و بعد، باید از سبزوار می رفتم. زهراهای دوست داشتنی را بیشتر شناختم و به آن ها عادت کرده بودم. اولی با نام خانوادگی عظیمی و دومی نظری. دوستانی کم نظیر و به شدت متناقض. اولی به شدت بازیگوش و پر جنب و جوش و دومی خیلی آرام و کم حرف؛ گاهی وقت‏ها او را می دیدم که با خودش حرف می‏زند. اما هر دو نقطه ی مشترکی هم داشتند و آن دلنشین و دوست داشتنی بودن آن‏ها بود. معلولیت بچه‏های آن‏جا هیچ وقت به چشمم نیامد و آن ها را سالم تر و زیباتر و قوی تر از خیلی‏ها می‏دیدم. پاکی آن‏ها عجیب بود.

زهرا

حتی زهرا که از همه پر سر و صداتر بود و اذیت می‏کرد، محبوبیت زیادی نزد مددکاران و مددجویان داشت. و این حقیقتا فقط به خاطر پاکی و صداقت آن ها در رفتار و شخصیت شان بود.

شب آخر که در راهروی آسایشگاه قدم می زدم متوجه صدایی که از اتاق انتهای سالن می‏آمد، شدم. صدای زهرا و دوستش بود که آرام با هم حرف می‏زدند. می توانستم آن‏ها را ببینم، زیرا پشت به من و رو به پنجره بودند. زهرا روی صندلی نشسته بود و دوستش روی زمین. گویی زهرا با او قهر بود. نگاهش کرد و گفت:(( باشه برو تهران! هر جا دلت می خواد برو! تنها برو!)) و به دوستش نگاه کرد و روی زمین نشست و دو دستش را روی چشم هایش گذاشت و گفت: ((گریه نکن بهت میگم!)) دوستش دستان زهرا را گرفت و گفت: (( مجبورم زهرا! به حرضت زهرا قسم مجبورم!)) زهرا نگاهش کرد و گفت:(( کاش من هم خواهری داشتم که من رو از این جا می‏برد و …)) و بغضش شکست و روی شانه‏های زهرا، گریه کرد. به دیوار تکیه دادم و در حالی که اشک‏هایم را پاک می‏کردم به سمت اتاق خودم می‏رفتم. زهرا چقدر تنها بود. من چقدر تنها بودم. ما چقدر تنها بودیم…

صبح شد و وسایلم را جمع می‏کردم. پاهایم سنگین بود و دوست نداشتم آن جا را ترک کنم. اما شبیه زهرا که دیشب قسم می‏خورد، مجبور بودم. چند نفر از مددجویان برای بدرقه از من پشت سر من آمدند که ناگهان با صدای فریادی بلند، همه به سمت ساختمان آسایشگاه برگشتیم. زینب به بیرون دوید و گفت: ((خانوم! زهرا! زهرا!))

******

دو روز از آن اتفاق گذشت. زهرای بازیگوش و سرزنده ی ما، دو کلیه اش دچار مشکل شده بود و در بخش مراقبت‏های ویژه بیمارستان سبزوار بستری شده بود. دکتر زهرا توصیه کرد که او را به بیمارستانی مجهز واقع در مشهد منتقل کنید وگرنه امیدی نیست. من از بازگشت به تهران منصرف شده بودم و تصمیم گرفته بودم، علیرغم کارهای زیادی که در آن جا داشتم، مدتی بیشتر در کنار زهرا، که حالا تنها شده بود و دوستش هم به تهران رفته بود، باشم. تدارکات انتقال به مشهد فراهم شد و او را به مشهد منتقل کردیم. اما بیمارستان آن جا هم او را نپذیرفت و به ما اعلام کردند که زهرا دیگر امیدی برای زندگی ندارد. من وقتی این را شنیدم، خودم را به گوشه‏ای رساندم. چشمانم پر از اشک بود و نمی‏توانستم جلوی خودم را بگیرم. در جیب مانتو، دنبال دستمال کاغذی گشتم. دستم به پسته های داخل جیبم خورد و مقداری از آن ها را بیرون آوردم. کمی به آن‏ها نگاه کردم و باز اشک هایم سرازیر شد.

زهرا با وساطت شورای شهر و فرمانداری و شهرداری، دوباره به سبزوار انتقال داده شد. حالا دیگر نحیف شده و آدمی دیگر شده بود. به سختی می‏توانست حرف بزند و چشم‏هایش را باز کند. از پشت شیشه تماشایش کردم. مدتی آن جا ایستادم و سپس از بیمارستان خارج شدم و به آسایشگاه برگشتم. نمی دانستم که آن لحظه ، آخرین باری بود که زهرا را می دیدم…

******

همان روز از شرکت با من تماس گرفته شد و باید بر می‏گشتم. وقتی که به تهران رسیدم دستم را روی گوش‏هایم گذاشتم و خواستم کمی کمتر صدای بوق ماشین‏ها رو بشنوم. آسمان آلوده‏ی شهر مدام به من سیلی می‏زد و من جای این که گونه‏هایم به درد آید، نفسم می‏گرفت و گلویم را می‏فشرد. زهرا همچنان در بخش مراقبت‏های ویژه بستری بود و من هر روز با آسایشگاه تماس می‏گرفتم و احوال او را از مددجویان می‏پرسیدم. آدرس خانواده‏ی نظری را همان روز گرفتم و روز بعد به دیدن زهرای نظری رفتم. خانه‏ی کوچک و مرتبی داشتند، به غیر از زهرا، مادر و خواهرش هم در خانه بودند. زهرا گوشه‏ای راه می‏رفت و با خودش مدام می‏گفت: ((زهرا خوب میشه… زهرا خوب میشه… زهرا خوب میشه…)) و نگاهی به ما می‏کرد و می‎گفت:(( مگه نه؟!)) و دوباره این کار را تکرار می‏کرد. مشغول صحبت با خواهرش بودم که به سمت من آمد و گفت: (( منو به امام زاده می‏بری؟)) گفتم: (( می‏خواهی واسه‏ی زهرا دعا کنی؟)) سرش را به نشانه‏ی تایید تکان داد و گفت: ((می‏بری؟)) دستش را گرفتم و گفتم: (( آره. برو حاضر شو با آبجی سه تایی بریم امام زاده)) خواهرش، مینا هم لباس پوشید، از مادرش که در بستر بود و حال خوبی نداشت، خداحافظی کردیم و راهی امامزاده شدیم.

زهرا کنار ضریح نشسته و چشمانش قرمز شده بود. من و مینا هم رو به قبله نشسته بودیم و زیرلب دعا می‏خواندیم. جای این که خودم دعا بخوانم، دوست داشتم به زهرا نگاه کنم و دعا کردن او را تماشا کنم. خدا گویی کنارش نشسته بود. انگار خدا به او خیلی نزدیک تر بود… زیر لب دیگر با خودش نه، بلکه با خدایش حرف می زد و گریه می‏کرد. به من گفته بود که دلش برای زهرا خیلی تنگ شده و دلش نمی‏خواهد این جا باشد. وقت هایی که با من درد دل می‏کرد، علاقه‏ام به او بیشتر می‏شد. صداقتی که در حرف‏هایش بود، مرا به سکوت وا می‏داشت و مجبورم می‏کرد که فقط نگاه کنم و حتی از سکوتش لذت ببرم. و این فقط ، معجزه عشق بود… عشق من به این دو دوست و باقی بچه های آسایشگاه. عشق زهرا به خدا… عشق زهرا به زهرا…

******

چند روز بعد خبر رسید که زهرا از بیمارستان مرخص شده و با لوله های متصل به گردن برای دیالیز به آسایشگاه برگشته. حال او رو به بهبودی بود و به گفته ی مددکار، دوست مددجوی من، روز به روز بهتر می شد.

و حالا، که من این ها را می نویسم، حال زهرا کاملا خوب شده و با تمام نا‏امیدی ها، او امیدوارتر از همه، این بیماری را شکست داد و باز همان زهرای دوست داشتنی و پر جنب و جوش شده است. و من، در اتاقی که حالا دیگر به هم ریخته نیست و هر روز مرتبش می‏کنم، به معجزه‏ی عشق می‏اندیشم. به دوستی که بین زهراهای دوست داشتنی من وجود داشت و به دعاهای سرشار از خلوص زهرا برای دوستش و به دوستی که تازه پیدا کرده بودم: مینا.

من، به زهرای خودمان فکر می‏کنم. به زهراهایی که حتما در کنارمان هستند و ما به آن ها بی توجهی می‏کنم. به آن‏هایی که دوستشان داریم و شاید، روزی حسرت آغوش گرم و صمیمی‏شان را بخوریم و با خود بگوییم کاش دیر نمی‏شد. و من هر روز با خود می‏گویم، کاش مادرم بود و با همان صدای گرمش نام مرا صدا می زد و من جوابش را با “جانم” می دادم… و حالا، در پی روزی نو، زهرا، یعنی کسانی که دوستشان دارم را، کنار خودم نگاه می دارم و از لحظه لحظه ی وجودشان لذت می برم و خودم را بیشتر دوست می دارم، زیرا خدایی مرا آفریده، که شبیه زهرای من بود و هست…

اردیبهشت ۹۴

محسن کرمی

پاسخ بدهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *