بچه ها را چند روزی بود ندیده بودم راستش به علت یک گرفتاری خانوادگی مرخصی بودم، صبح شنبه اول وقت، بعد از یکهفته در هنگام ورود به آسایشگاه آن ها را در حال ورزش کردن صبح گاهی دیدم که به اتفاق مربی خود دور آب نمای محوطه مشغول راه رفتن و دویدن و بازی بودند آنهایی که متوجه آمدن من شدند احساسات خود را با تکان دست نشان دادند. تا ساعت یک بعدازظهر روز شلوغی را پشت سر گذاشتم که علتش کاملا مشخص بود.
روی صندلی نشسته و در افکار خود سیر می کردم که در باز شد و معصومه وارد اتاق شد. سلام کرد و بدون هیچ وقفه ای شروع به صحبت کرد:
نبودی، روز پدر این جا نبودی، تازه یادم آمد که ولادت حضرت امیر در همان هفته ای بود که من اینجا نبودم. گفت: برایت هدیه درست کرده بودم، نبودی بهت بدم، امروز برات آوردم و از پشت سرش یک کاردستی ناتمام با نقشی بر روی آن با کاموا بافته شده بود به من هدیه کرد. از شوق اشکم درآمد که این دختر چقدر زرنگ و فهمیده است. چرا او باید در بین مددجویان ما باشد. یادم آمد که پروندهی او را زمانی که از مشهد به مؤسسه ما آورده شد و بچه ای ناآرام بود خوانده بودم. پدری که دو زن داشت و مادر معصومه از بدبختی به تهران پناه برده بود با یازده فرزند دختر و پسر که فقط برای کارکردن آنها را تولید کرده بود، فرار معصومه از خانه و گرفتاری هایی که بیرون از خانه برایش پیش آمده بود و بسیاری ناملایمات دیگر که از عهده این مقال خارج است.
معصومه همان طور صحبت می کرد و از خانه و خانواده ی خودش می گفت ولی گوش من دیگر چیزی نمی شنید افکارم را نمیتوانستم جمع کنم. هر لحظه در جایی بود. گاهی به زندگی امثال معصومه که در این نوع مؤسسه ها نیستند فکر می کردم. گاهی به پدری که نامش بر روی شناسنامه معصومه بود و این طور از بچه هایش استفاده می کرد که یکی از دخترانش به قول معصومه خودکشی کرده بود. گاهی به آن که چه کاری برای این گونه افراد می توان کرد. گاهی هم به این که اصلا این دختر دارای بهره ی هوشی خوبی است که فرقی با دختران سالم ندارد و فقط دست روزگار و ناملایمات او را به این مؤسسه آورده است. گاهی هم فکر می کردم که حداقل وظیفه یک پدر فرستادن بچه به مدرسه و فراهم آوردن اسباب سواد آموزی وی است. ولی معصومه به این زرنگی سواد خواندن و نوشتن نداشته باشد.
روی پرونده ی او بهره هوشی ۷۰ را نوشتهاند که زیاد حقیقی به نظر نمی رسد ولی باعث شده است که وی در این گونه مراکز زندگی کند. اما این قدر فهمیده است که با اهداء کاردستی خود به بهانه روز پدر در دفتر حضور پیدا کرده و از من بخواهد تا راهی پیدا شود که او به مراکز نگهداری دختران بیسرپرست اما سالم سپرده شود.
صدای رفتن او را هم نشنیدم، اما به یکباره متوجه غیبت او شدم و به حال طبیعی خود برگشتم، کمی که گذشت به این نتیجه رسیدم که موضوع را با شما خوانندگان خوب در میان بگذارم تا بلکه راهی برای معصومه و امثال او پیدا شود.
اما احساس خوبی پیدا کردم که مؤسسه ای را اداره می کنم که مددجویان آن به راحتی درد دل خود را با من در میان گذاشته و از طرفی قدردان زحمت هایی که برای آن ها کشیده می شود هستند.
مطلب تاثیر گذار و ناراحت کننده ای بود..نمیدونم باید چی بگم.از خدا میخوام کمکش کنه تااونم بتونه به اون شرایطی که دوست داره ولیاقتشو داره برسه…از دست ما که کاری بر نمیاد دولت و مسئولین باید به فکر این جور افراد باشن و حمایتشون کنن که متاسفانه نیستن…