موسسه خیریه معلولین ذهنی امیرالمومنین (ع) سبزوار | مهرآسا
ایمیل موسسه payam_mehrvarzan@yahoo.com
با ما در تماس باشید ۰۵۱۴۴۶۴۶۵۵۱

کاری دارم سحر آمیز

چند روز گذشت.

مطابق معمول هر روز که برای خرید بیرون رفته بودم، سری هم به آنجا زدم.

داخل رفتم. آقای بلوکی نشسته بودند قیافه ی ظاهری ایشان و رفتارشان نمی توانست هیچ سنخیتی از نظر روحی و رفتاری با من داشته باشد، بعد از سلام و احوال پرسی های متداول با مهربانی مرا پذیرا شدند، گفتم: اگر کاری هست که باید انجام بدهم لطفاً بگویید.

ایشان خیلی محترمانه گفتند: لطف کردید آمدید اگر می توانید هر روز این کار را انجام بدهید…

منم قول دادم که اگر کاری از دستم بیاید از انجامش دریغ نکنم.

البته لازم به ذکر است که آقای بلوکی طوری که بعد ها می گفتند از حضور من در آسایشگاه رضایت نداشتند و من را مناسب برای این کار نمی دانستند.

به همین صورت هفته ای یکبار شد هفته ای دو بار و سه بار و.. بالاخره بر خلاف میل باطنی ام و بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم، برای چند وقتی مدیریت آنجا را قبول کردم. البته فکر کردم بد نیست صحت و سقم این ضرب المثل را هم امتحان کنم که: دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید.

از اواخر آذر بطور جدی شروع به کار کردم. آن زمان بخش اداری یک دفتردار داشت، آقای بلوکی بعنوان نایب مدیر عامل که سه روز در هفته در آسایشگاه بودند و آقای رفیعی مدیر عامل که هر روز زمانی را در آسایشگاه  حضور داشتند.

به هر حال همه با هم با نیرویی عجیب در حال سر و سامان دادن به اوضاع آسایشگاه برای ورود دختران مددجو بودیم. نیرویی که نمی دانستیم از کجا بود. دو یا سه روز از ورود بچه ها به آسایشگاه گذشته بود ولی من هنوز آنها را ندیده بودم و گاهی که آقای بلوکی سوال می کردند که آنها را دیده ای یا نه؟ به دروغ پاسخ مثبت می دادم.

تا این که یک روز که ایشان برای دیدن بچه ها به داخل آسایشگاه رفتند بلافاصله پشت سرشان راه افتادم البته ناخواسته و به اکراه. گاهی که بچه ها جلو می آمدند و سر و صدا می کردند، به زمین و آسمان می پریدند خیلی می ترسیدم و دیدن و نزدیک شدن به آنها برایم  نه تنها دلچسب نبود بلکه رقت بار بود.

در این بین رفتار های آقای بلوکی برایم سوال بر انگیر بود که چه انگیره ای برای او ایجاد شده بود که از همان روز های نخست این گونه با عشق بین این بچه های زشت و نچسب حرکت می کرد، آنها را نوازش کرده و آن چنان به آنها عشق می ورزید که وجود هیچ کس را در کنارش احساس نمی کرد. همین که افکار منفی به ذهنش هجوم می آورد و در آستانه دلهره قرار می گرفت، شروع به راز و نیاز می کرد که باید به کسی توکل کنیم که همه جا هست.

روزهای اول برایم سخت بود، چرا که هیچ گونه عشق و علاقه قلبی برای انجام کار در آنجا نداشتم همچنین کار در این موسسه هیچ ارتباطی با رشته تحصیلی خودم که حقوق قضائی بود نداشت. صحنه هایی که می دیدم بعضی اوقات بسیار اذیتم می کرد، بعضی وقت ها حاشیه ها باعث می شدند به حالت قهر آسایشگاه را ترک کنم،  اما چون عاشق فعالیت بودم و نسبت به قبول هر کاری احساس تعهد می کردم با تلاش و پشتکار و با بکار بردن همه توانمندی هایی که برای کار در آسایشگاه لازم بود، ادامه دادم، هر روز ایمانم و باورم قوی تر شد. در تک تک لحظه هایی که گذراندم وجود خدا را حس کردم.

روزها و فصل ها گذشت، گذر همین لحظه ها و ساعت ها حال و هوای زندگیم را دگرگون کرد، پی می بردم که آنچه در اینجا دست به دست می گردد، عشق است و احساس قشنگ و قدم های بی چشم داشت.

در آسایشگاه معلولین ذهنی امیرالمومنین (ع) درک کردم تجلی عشق بی نهایت وسیع است و انسان با توجه به اعمال خود می تواند درجه دوری و نزدیکی از ذات خدا را اندازه بگیرد، بله از همه آن بیهوده بودن ها و به خود پرداختن ها و قید وبند ها رها شدم و از انجایی که عشق یک استعداد ذاتی در وجود هر انسانی است برای اولین بار در این مکان مقدس عشق و دوست داشتن واقعی را آموختم. البته آموخته هایی از پیری بزرگ که پدرش می گفتم نیز بی تاثیر نبود در آن زمان که با لحن جوانی و با بی تجربگی تمام رو به پدرم می گفتم که چرا و برای چه اینگونه زندگی کردن! گویی هزار سال طول می کشید تا وقتی که صورتش را نشانم می داد و با تمام وجود می گفت: برای انسانیت، هیچ چیز برای من چون انسانیت و مردمی بودن اهمیت ندارد.

بله امروز که نیست می دانم وقتی چهره ی اندوهگینی در مقابل چهره ام می ایستد و چون باران می بارد، چه عمقی از ایمان و چه لذتی از خدا در وجودم می تپد. چند سالی است که در این فضا هیبت مردمی پدرم را درک و عشق بازی را آغاز نموده ام. برکات چون باران بر سرم می بارند و راه ها در برابرم بی موانع گشوده می شوند. معجزه در این خانه مقدس هر روز نمایی تازه به خودش می گیرد و خدا سخت به ساکنان آن نزدیک شده است.

و من علی رقم همه ناملایمات زندگی

کاری دارم سحر آمیز

به شیوه ای سحر آمیز

با خدمتی سحر آمیز

برای پاداشی سحر آمیز.

فرزانه سلیمانی

پاسخ بدهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *