یادم می آید آن روزها غرق در تجملات و زرق و برق دنیا شده بودم، مرتباً به دنبال مدل های جدید لباس و مهمانی های مختلف و دوستانی با همین طرز تفکر.
شیک می پوشیدم و می زدم بیرون… از این طرف به آن طرف. خودم را به شرایط سپرده بودم و نمی دانستم به دنبال چه می گردم دنیا را در همین مسائل خلاصه می دیدم و بس.
آبان ماه ۱۳۷۹ بود، به واسطه دوستی، دعوتنامه ای برایم آمد متن داخلش را خواندم، متوجه شدم که برای بازدید از یک موسسه خیریه دعوت شده ام. روز جلسه به موقع در محل حاضر شدم. بالای سر در آنجا تابلویی تحت عنوان آسایشگاه معلولین ذهنی امیرالمومنین(ع) نصب شده بود. برایم خیلی عجیب بود، خیلی عجیب!.
در هر صورت وارد شدم، ایستادم و به اطراف نگاه کردم آفتاب می تابید و نسیمی سرد می وزید، محوطه ی در حال بازسازی، هنوز آسفالت نشده بود. وارد اتاق هیأت امناء شدم، حدود ۲۰ خانم دیگر روی صندلی ها نشسته بودند، در کنار آنها نشستم، خودم را تنها می دیدم چرا که از نظر سن و ظاهر با همه ی آنها متفاوت بودم. در جلو درب اتاق، آقای رفیعی دوست خانوادگی ام و آقای حمید بلوکی که برای اولین بار آن روز ملاقاتشان می کردم پشت میزی نشسته بودند و فضای اتاق پر بود از صدای خانم ها که توی گوش یکدیگر پچ پچ می کردند. برایم آن لحظه ها دلچسب نبود سعی کردم به خودم گوش ندهم. در آن لحظه با صدای سلام و سپاس آقای رفیعی همه خودشان را جمع و جور کردند و ساکت شدند اتاق غرق در آرامش و سکوت شد. ایشان همراه با آقای بلوکی توضیحاتی در مورد چگونگی راه اندازی آسایشگاه و هدف آن و چگونگی اداره آنجا که همراه بود با تعدادی عکس بطور شفاف و روشن توضیح دادند و از مدعوین می خواستند که خودشان را با آنها هم جهت سازند.
– اینجا قراره بچه های معلول ذهنی دختر بالای ۱۴ سال نگهداری شوند.
– این بچه ها یا خانواده ندارند یا اگر دارند در شرایط خیلی سخت نگهداری می شوند.
– دو هفته پیش رفتیم داخل خانه ای برای بازدید در این هوای سرد یکی از این بچه ها رو به درختی توی حیاط بسته بودند.
– اینجا با کمک های مردمی اداره می شود….
بعد از اتمام توضیحات آقایان، برای بازدید از قسمت های مختلف دعوت شده به سمت آسایشگاه های بازسازی شده راه افتادیم. با چند قدم فاصله از بقیه در مسیر حرکت می کردم و گوش می دادم و نگاه می کردم. سالن آسایشگاه که شامل سه اتاق بازسازی شده بود که برای نگهداری مددجویان آماده شده بود با اسامی گل ها تزئین شده بود، مثل لاله و نسترن.
اتاقی که کنار درب ورودی آن نوشته بود مدیریت – و اتاق پرستاری – انتهای سالن حمام و دستشویی بود و کنار آن سالن غذا خوری که چندان بزرگ نبود.
داخل غذاخوری خانمی همراه با فرزند معلولش ایستاده بود که ظاهراً نمادی از دختران معلول ذهنی بود که قرار بود آنجا نگهداری شوند. گفتند اینجا شیر خوارگاه سابق بوده و بعد برای توانبخشی استفاده می شده و فعلا بازسازی شده برای نگهداری دختران معلول ذهنی.
در حالی که دهانم از حیرت باز مانده بود گفتم: عجب دیوانه هایی!
زیر لب می گفتم مگر برای یک مشت دیوانه باید این کار ها را کرد جای آنها توی اقیانوسهاست باید آنها را توی اقیانوسها بریزند.
لحظه شماری می کردم که هر چه زودتر بازدید تمام شود و بروم و پشت سرم را نگاه نکنم.
دقیقا دو روز گذشت در یک مهمانی با همان دوست خانوادگی (آقای رفیعی) دوباره سر صحبت باز شد. گفتم هیچ می دانید چه می کنید؟ این کار شاید سال ها طول بکشد، در آن شرایط سخت تقریباً غیر ممکن است.
ولی در جواب همه ی سوال های من آقای رفیعی گفتند: خواهشی دارم که روم نمیشه بگم، دوست دارم مدیریت آنجا را قبول کنی و اصرار این که روزی ۱۰ دقیقه هم که شده سری به آنجا بزنید.
فرزانه سلیمانی