دوستان دیده و ندیده
زندگی تنها گذر دقایق و ساعت ها نیست، بلکه خاطرات و لحظاتی است که همواره در ذهن ما باقی مانده و هرگز از بین نخواهد رفت.
با این مقدمه خاطره اولین کار فرهنگی آسایشگاه را برایتان می نویسم:
هنوز چند ماهی از تأسیس آسایشگاه نگذشته بود، روزهای کاری به سختی می گذشت و آسایشگاه بی نهایت کم بضاعت بود. حداکثر تلاش مان را در مورد چگونگی جمع آوری کمک و دعوت از عموم مردم برای آشنایی و بازدید از مددجویان بکار گرفته بودیم و در همین راستا به افراد مختلفی بصورت موردی مراجعه می کردیم و در مورد اهداف مان به تفصیل توضیح می دادیم.
یکی از این افراد که هم اکنون بعد از گذشت ده سال از آغاز فعالیت همچنان پرتلاش همراهی مان می کند، هنرمند خوشرو و مهربان شهرمان آقای حسین کارگری بود.
بدلیل دوستی قدیمی که ایشان با پدرم داشتند ملاقاتشان کردم و آنچه گفتنی بود را برایشان شرح دادم و ایشان قول دادند با گروه تئاتر صحبت کنند تا بصورت افتخاری تدارک اجرای یک برنامه هنری را بدهند.
چند روزی را به انتظار گذراندم، تا این که بالاخره آقای کارگری با چهره خندان و بذله گویی هایی که فقط مختص خود اوست وارد اتاقم شد و بعد از احوالپرسی روی صندلی نشست. با عجله و اضطراب رفتم سراصل مطلب و پرسیدم : چی شد؟ موفق شدید کاری انجام بدید؟
آقای کارگری گفتند: با آقایان منوچهر رسولی،حمید برآبادی، بهروز دادور،کاملی، حسین غایبی، جواد رازقندی، مسلم برآبادی و امید عابدی نیا و عزیزانی که نامشان در خاطرم نیست مطرح کردم و همگی قبول کردند که تئاتر « طبیب اجباری» را به مدت هفت شب در سالن ارشاد اجرا کنند و مبالغ جمع آوری شده از فروش بلیط را به آسایشگاه اهداء کنند.
آن روزها بیشتر مواقع به دلیل شرایط کاری آقای حمید بلوکی که دبیر بودند در آسایشگاه تنها بودم، در اولین فرصت پیشنهاد آقای کارگری را با آقای بلوکی در میان گذاشتم. بعد از گرفتن موافقت ایشان، همه ی گروه فعالیت برای آماده کردن و تدارک برنامه که عبارت بود از کارهای اداری برای هماهنگی با اداره ارشاد و گرفتن مجوز و آماده کردن بلیط و تهیه پوستر برای تبلیغات آغاز شد.
«خوب است یادی از خانم اقبالی بعنوان اولین مسئول کامپیوتر که زحمت زیادی برای طراحی بلیط و پوستر کشیدند کنم.»
همه سرشار از عشق و عاطفه، تبلیغ برای اجرا را شروع کردند، می دانیم که دست یافتن به چیزهای ارزشمند در زندگی دشوار است اما انگیزه و باور نیرویی است که انسان می تواند به ناممکن ترین خواسته ها برسد و در این مسیر عشق، بزرگترین همراه است.
یادم می آید تصمیم گرفتیم هر بلیط را به مبلغ ۵۰۰ تومان به فروش برسانیم. مرداد ماه بود و هوا خیلی گرم، برای اولین شب تقریبا سالن از تماشاچی پر شده بود، آقای کارگری نقش اول را در این تئاتر بعهده گرفته بودند. مجری با توضیحاتی راجع به آسایشگاه برنامه را شروع کرد، دو شب بلیط فروخته شد و برنامه از ساعت ۷ تا ۱۰ شب طول می کشید. از شب سوم به بعد تعداد تماشاچی کم شد و همه تصمیم گرفتیم در سالن را باز گذاشته تا مردم بطور رایگان برنامه را ببینند به همین دلیل تعداد تماشاگران خیلی بیشتر شد و مجری از آنها می خواست که به میزان توان مالی خود به صندوقی که چند بار در بین آنها چرخانده می شد پول واریز کنند.
شب ها سپری شدند تا زمانی که آخرین شب اجرا فرا رسید، برای هر یک از بازیگران در گروه تئاتر لوح تقدیر آماده کرده بودم، ساعت هفت بعدازظهر همه به انتظار شروع برنامه نشسته بودند ولی از مجری خبری نبود بعد از پرس و جو متوجه شدم که ایشان بدون هماهنگی اجرای برنامه ای را در اداره بهزیستی قبول کرده بودند، شرایط بسیار سخت شد، چاره ای نداشتم بجز این که از آقای امید عابدی که جزء بازیگران تئاتر بود خواهش کنم اجرای برنامه را بعهده گیرند.
بی نهایت عصبی، مضطرب و تنها بودم برای ابراز ناراحتی خودم بلافاصله به اداره بهزیستی رفتم و در مورد عدم هماهنگی مجری بشدت از او انتقاد کردم، در آن لحظه ها و مراحل بحرانی عشق به دختران مستقر در آسایشگاه و اندیشیدن به آینده آسایشگاه باعث می شد که سختی ها را تحمل کنم، این عشق به من نیرو می داد و انگیزه ام را قوی می ساخت. در زندگی هر انسانی لحظاتی وجود دارد که به اندازه تمامی سختی ها ارزش دارند.
بالاخره آخرین شب این کار فرهنگی پایان رسید، برای اهداء لوح تقدیر به گروهی که با عشق و باور ایمان در این شبها مردم را به آنجا کشاندند به روی سن رفتم و مهربانی شان را سپاس گفتم.
پرودگارا، ای خالق یگانه از تو به خاطر موهبت هستی، عشق و تحمل من و دادن فرصتی برای کشت دانه های سودمندی در عالم سپاسگزارم.
شاد باشید.
فرزانه سلیمانی
برای دیدن تصاویر در اندازه واقعی برروی آنها کلیک کنید.