گاهی هرچی دور و برت اتفاق می افته خاکستری می شه و هر چند سعی می کنی این دنیای خاکستری شده آزارت نده، نمی شه، دنیا با همه ی قشنگی هایش، بعضی وقتا خیلی خودشو واست می گیره و به هرجا که نظر می کنی چیزی که باعث شادی و برون رفت تو از آن دنیای بوجود آمده باشه پیدا نمیکنی، هرچند هم که بخواهی این حال تو به دیگران سرایت نکنه شدنی نیست، شاید آن ها هم همین حال را داشته باشند. اما به روی خودشان نمیآورند. اون روز که سر صبح با ماشین وارد آسایشگاه شدم خانم روشنک داشت این شعر رو از امیری فیروزکوهی می خوند، هرچند تابستون بود ولی اون می گفت:
خزان به عاشق هجران کشیده می ماند
|
حالتی در خود داشتم وصف ناشدنی، ولی اولین چیزی که نظرم را جلب کرد این بود که سکینه چشمی را ندیدم، آخه اون هر روز صبح تا غروب روبروی در ورودی آسایشگاه در داخل مؤسسه در حرکت بود و برایم دستی تکان میداد. آروم نداشت و دلش می خواست که از محیط مؤسسه بیرون زده و آزاد باشه. تا به اطاقم رسیدم از بخش پرسیدم: سکینه کو؟ گفتند خانواده اش او را به مرخصی بردند، کاری که در این چند سال به ندرت اتفاق می افتاد.
سکینه دختری بود تشنجی امّا بسیار مهربان و فهمیده. خانم سلیمانی می گفت: از او دو چیز بیشتر از بقیه در ذهن من باقیمانده است. میگفت یک روز دیدم سکینه تنها روبروی در ورودی آسایشگاه نشسته است. من هم رفتم پهلوی او نشستم. گفتم چرا تنهایی؟ جوابم را نداد و دوباره سؤال کردم، اینبار گفت نگاه کن اون خواهر معصومِ که با هم روی چمن ها نشستن. مگه من چه فرقی با اون دارم که خواهرم بهدیدنم نمیاد. هنوز تا خواستم بگم غصه نخور ما هم مثل خواهرای توایم که یک دفعه گفت اِ اِ خواهر من هم اومد و خوشحال شد و به سوی خواهرش دوید.
بله دل پاک اونها باعث می شه که دعاهاشون گاهی خیلی زود نتیجهی دلخواه رو براشون بیاره.
خانم سلیمانی ادامه داد: یکبار دیگه هم که حالم خیلی گرفته بود همین طور که سکینه را دیدم گفتم برام دعا کن. برگشت و در کمال سادگی و بی آلایشی گفت: دعا نمیکنم. گفتم : چرا؟ گفت آخه احساس می کنم اگر مشکلت حل بشه تو ما رو ترک میکنی و دیگه به اینجا نمیای!.
هر وقت که مرا هم می دید، می گفت: خدا ! تو چَندِ مِهرِبونی!
بهر حال با آنکه گاهی با همه درگیر می شد و مراقبین بخش و دیگران به شکایت از او به دفتر من می آمدند امّا هیچگاه دلم راضی نمیشد که او را ناراحت کنم یا ناراحت ببینم، حتّی یکبار که به جهت نافرمانی هایش قصد داشتند او را به اردو نبرند با پادرمیانی من راضی شدند تا او را هم همراه خود ببرند امّا از او قول گرفتم که دختر خوبی باشد و الحق هم که او به قول خود در آن روز عمل کرده بود.
امّا امروز که یک هفته از آن روز خاکستری می گذرد خبر رسید که این دختر خوبم در روستایش و بدنبال یک تشنج شدید جان به جان آفرین تسلیم کرده است. خدایش بیامرزد هرچند که این بچه های مظلوم و بیگناه آمرزیده هم حتما هستند.
ولی یادمه که آن روز خاکستری، خانم روشنک در پایان آن برگ سبز، این را هم گفت:
زیبد که ز درگاهت نومید نگردد باز
آن کس که به امیدی بر خاک درت اُفتد
حمید بلوکی