از همان دوران کودکی از این که در دل کسی حس خوبی را بوجود بیاورم، خوشحال می شدم، فکر می کنم که ما مثل فرشتگانی هستیم که برای اشاعه ی خوبی و نیکی به این جهان فرستاده شده ایم. شاید همین احساس و افکار باعث شد که لطف خدا شامل حالم گردد و با کلید طلایی عشق و ایمان و صداقت وارد خانه ای شوم که در گوشه گوشه ی آن نور خدا پرتو افکنی می کند. دو ماهی بود که قدم در مسیر جدید زندگیم گذاشته بودم، آری بهمن ماه ۱۳۷۹ را می گویم و چون امسال وارد دهمین سال تولد این خانه عشق می شویم بهانه ای پیدا شد که خاطره ی روز ۲۵ بهمن ۱۳۷۹، افتتاح آسایشگاه را برایتان بنویسم.
زمستان بسیار سرد و طاقت فرسا بود، ساختمان که رنگ و لعابی گرفته بود دارای چهار سالن آسایشگاهی بود که هر کدام ظرفیت قرار گرفتن ۱۰ عدد تخت را داشت. همچنین شامل آشپزخانه و یک سالن غذاخوری ۳۰ نفره با سرویس های محدود، اتاق پرستار و اتاق مدیر نیز می شد. بعدها با مشکلات فراوان دیوارهای سالن غذاخوری با شکل های کارتونی نقاشی شد.
کم کم پانزده دخترک معصوم و بی پناه که دارای معلولیت ذهنی بودند در آنجا آرام گرفتند، طنین صدایخنده های ثریا، صدای گریه های سمیه را در هنگام جدایی از پدر هنوز به یاد دارم، صدای معصومه را می شنوم، که هر روز می گفت سلام من می خوام برم خونمون … یا … دست شما درد نکنه …. می خندید، پایین و بالا می پرید، همه ی این رفتارهای خورشیدی، روشن و آشکار و سرشار از صفا بود. و این فکر روشن از همان اولین روزها در من پیدا شد و باز هم کار خورشید بود و هدایت روشنگرانه اش. همیشه از دیدن کمک دیگران نیرو می گرفتم، هنگامی که دست نیازمان را برای کمک دراز می کردیم بعضی از مردم، رفتارهای خورشیدی داشتند و بعضی ها هم با بی تفاوتی و سردی، و حتی با رفتاری پرخاشگرانه برخورد می کردند، در آن لحظات سخت که با آن رفتارها روبرو می شدم این وجود یک استاد معنوی بود که دلم را به وجد می آورد وقتی که می گفت: خدا فرصت بی کرانی را در اختیارمان گذاشته تا هر روز به او شبیه تر شویم. او دنیایم را سرشار از ایمان و آرزو می کرد.
نصایح او را سرلوحه ی فکری خود در مبارزه با سختی ها و اضطراب ها دراین خانه قرار دادم، و این تأثیر شگفت انگیز به من کمک کرد تا بهتر خصوصیات و خلقیات خود را بشناسم و بتوانم آنها را کنترل کرده ارتقاء بخشم.
«به تعبیر کریشنا مورتی بدون تردید، روابط آیینه ای است که آدمی خود را درون آن می یابد.» خلاصه روزهای سرد یکی پس از دیگری سپری می شد، هر روز، هر کدام از ما به نوعی در حال جمع آوری کمک بودیم که از طرف اداره بهزیستی خبر افتتاحیه آسایشگاه را در ۲۵ بهمن شنیدیم. دست ما خالی و خرما بر نخیل. موضوع با خبر آمدن آقای دکتر انصاری رئیس وقت بهزیستی کل کشور از تهران برای مراسم جدی، بلکه حتمی شد. هیچ گونه بودجه ای نداشتیم، آبروی آسایشگاه و اینکه این مراسم چگونه برگزار شود برایمان بسیار مهم بود. هم می ترسیدم و هم لذت می بردم، ترسی که دلهره ایجاد می کند که انگیزه برای پیشرفت وجود دارد. فشار روحی هم بسیار وارد می شد بالاخره رسیدن به نقطه ی ایده آل یک جاهایی سخت می شود. برای هزینه مراسم به هر دری زدم. ناچاراً به سوی دوستان خیلی نزدیکم رفتم …
ادامه دارد
فرزانه سلیمانی