اواخر پاییز بود که برای اولین بار به آسایشگاه معلولین ذهنی امیرالمؤمنین(ع) سبزوار رفتم. برگهای پاییزی، سنگفرش حیاط را پوشانده بود و جلوهی خاصی به آن جا میداد. دوربینم را بیرون آوردم و از محوطهی زیبای آسایشگاه عکس انداختم. قرار بود حدود یک هفته آن جا بمانم و برای جشن پیش رو عکاسی کنم و فیلمی مستند بسازم. خسته از راه طولانی، روی یک نیمکت نشستم و چشمانم را به آسمان دوختم. آسمان صاف و هوای تمیز آن جا، دقیقا نقطهی مقابل هوای شهر من بود. دستم را در جیبم بردم و مقداری پسته پوست کندم و مشغول خوردن شدم. چشمانم را بستم و غرق در افکار خودم شده بودم که سنگینی یک نگاه را روی خودم احساس کردم. دختری با موهای سیاه و پوستی سبزه، در چند قدمی من ایستاده بود و با تعجب من را نگاه میکرد. شبیه خود من بود… هم قد و اندازههای من… شبیه وقتهایی که دلم شیطنت میخواست و چشمانم برق می زد و مادرم تا مرا می دید می گفت: ((باز چه نقشه ای تو سرت داری زهرا؟!)) شبیه وقتهایی که دلتنگ می شدم و در حیاط خانهمان قدم می زدم و با تعجب به ساختمان های بلند و زشت همسایهها نگاه می کردم… لبخند زدم و گفتم : ((سلام! اسم من زهراست! اسم شما چیه خانوم زیبا؟)) اما جوابی نداد. به پستهها نگاهی کرد و دوباره به چشمهایم خیره شد. دستانم را جلو بردم و گفتم: ((بفرمایید پسته!)) چند قدم جلو آمد و کمی پسته برداشت و به سرعت به داخل ساختمان رفت.
تمام شب و در اتاقی که برای من مهیا شده بود، روی تخت دراز کشیدم و به او فکر کردم و با فکر به او خوابم برد. صبح زود، با صدای جیغی نسبتا بلند از خواب بیدار شدم و لباسهایم را پوشیدم و بیرون رفتم. دختری که روز قبل دیده بودم گوشه ای ایستاده بود و می خندید و از سوی دیگر راهرو صدای گریه میآمد. پرستار برایم تعریف کرد که زهرا، همان دختر زیبا، وسایل زینب را شکسته و دعوایشان شده بود. زهرا در حالی که می خندید، گفت :((تا تو… تا تو باشی دوست من رو اذیت نکنی!)) از پرستار جدا شدم و به طرف زهرا رفتم. دستم را به طرفش دراز کردم و سلام دادم. او هم با تردید، دستانم را گرفت. دستانش گرم بود و کمی میلرزید. او را به سمت اتاق بردم و از او خواستم کمی صبر کند تا من برای خودم از بیرون چای بگیرم و برگردم. گوشه ای نشست و من که خیالم راحت شده بود، به بیرون رفتم. چند دقیقهی بعد که برگشتم، با دیدن اتاق مرتب شده، جا خوردم. زهرا تمام لباسهای به هم ریخته و تخت شلوغ مرا مرتب کرده بود. از خودم خجالت کشیدم. لیوان چای را به او دادم و روی تختم نشستم. نگاهی به اتاق انداختم و گفتم :((خوش سلیقه هم هستی خانوم! یادت میاد که اسم من چی بود زهرا؟)) نگاهم کرد و گفت: (( بله!)) مادرم را به یاد آوردم که هر وقت مرا صدا می کرد و من جواب او را با “ها؟!” می دادم ، اخمی میکرد و می گفت: ((هیچ وقت یاد نگرفتی بله بگی! دقیقا شبیه بابای خدابیامرزت!)) و خنده ام گرفت! زهرا هم با خنده ی من لبخندی زد و به کیفم نگاه کرد. کمی پسته به او دادم و گفتم:(( خانوم پرستار خیلی ازت عصبانی بود. مثل این که حسابی اذیتشون میکنی! حالا اسم این دوست خوشبخت چیه که به خاطرش زینب رو اذیت کردی؟)) سرش را بالا گرفت و گویی از کاری که کرده بود احساس غرور میکرد گفت: ((زهرا! مثل خود من! )) و من خندیدم و گفت: ((و مثل من!!)) او هم خندید و به من نگاهی کرد. چشمانم را به پنجره دوختم و گفتم: (( خوش به حالتون… خیلی خوبه که انقدر برای هم عزیز هستید…)) و به فکر فرو رفتم. زهرا هم که دید غرق در افکارم هستم نصف پسته ها را پوست کند و در جیبش ریخت و بقیه را خورد… و بی سر و صدا به بیرون رفت. و من همچنان خیره به درختهای بدون برگ حیاط، به خودم فکر میکردم. خودم را شبیه همین درختها می دیدم و زهرا را شبیه درختهای بهار. من، که همیشه تنها بودم و با یاد پدر و مادرم زندگی کردم و هیچ وقت دوستی صمیمی نداشتم و زهرا، که انقدر مرتب بود و برای دوستش به آب و آتش میزد و برای او پسته کنار میذاشت…
******
جشن برگزار شد و فیلم و عکس های جشن را آماده کرده بودم و کمی کار تدوین داشتم و بعد، باید از سبزوار می رفتم. زهراهای دوست داشتنی را بیشتر شناختم و به آن ها عادت کرده بودم. اولی با نام خانوادگی عظیمی و دومی نظری. دوستانی کم نظیر و به شدت متناقض. اولی به شدت بازیگوش و پر جنب و جوش و دومی خیلی آرام و کم حرف؛ گاهی وقتها او را می دیدم که با خودش حرف میزند. اما هر دو نقطه ی مشترکی هم داشتند و آن دلنشین و دوست داشتنی بودن آنها بود. معلولیت بچههای آنجا هیچ وقت به چشمم نیامد و آن ها را سالم تر و زیباتر و قوی تر از خیلیها میدیدم. پاکی آنها عجیب بود.
حتی زهرا که از همه پر سر و صداتر بود و اذیت میکرد، محبوبیت زیادی نزد مددکاران و مددجویان داشت. و این حقیقتا فقط به خاطر پاکی و صداقت آن ها در رفتار و شخصیت شان بود.
شب آخر که در راهروی آسایشگاه قدم می زدم متوجه صدایی که از اتاق انتهای سالن میآمد، شدم. صدای زهرا و دوستش بود که آرام با هم حرف میزدند. می توانستم آنها را ببینم، زیرا پشت به من و رو به پنجره بودند. زهرا روی صندلی نشسته بود و دوستش روی زمین. گویی زهرا با او قهر بود. نگاهش کرد و گفت:(( باشه برو تهران! هر جا دلت می خواد برو! تنها برو!)) و به دوستش نگاه کرد و روی زمین نشست و دو دستش را روی چشم هایش گذاشت و گفت: ((گریه نکن بهت میگم!)) دوستش دستان زهرا را گرفت و گفت: (( مجبورم زهرا! به حرضت زهرا قسم مجبورم!)) زهرا نگاهش کرد و گفت:(( کاش من هم خواهری داشتم که من رو از این جا میبرد و …)) و بغضش شکست و روی شانههای زهرا، گریه کرد. به دیوار تکیه دادم و در حالی که اشکهایم را پاک میکردم به سمت اتاق خودم میرفتم. زهرا چقدر تنها بود. من چقدر تنها بودم. ما چقدر تنها بودیم…
صبح شد و وسایلم را جمع میکردم. پاهایم سنگین بود و دوست نداشتم آن جا را ترک کنم. اما شبیه زهرا که دیشب قسم میخورد، مجبور بودم. چند نفر از مددجویان برای بدرقه از من پشت سر من آمدند که ناگهان با صدای فریادی بلند، همه به سمت ساختمان آسایشگاه برگشتیم. زینب به بیرون دوید و گفت: ((خانوم! زهرا! زهرا!))
******
دو روز از آن اتفاق گذشت. زهرای بازیگوش و سرزنده ی ما، دو کلیه اش دچار مشکل شده بود و در بخش مراقبتهای ویژه بیمارستان سبزوار بستری شده بود. دکتر زهرا توصیه کرد که او را به بیمارستانی مجهز واقع در مشهد منتقل کنید وگرنه امیدی نیست. من از بازگشت به تهران منصرف شده بودم و تصمیم گرفته بودم، علیرغم کارهای زیادی که در آن جا داشتم، مدتی بیشتر در کنار زهرا، که حالا تنها شده بود و دوستش هم به تهران رفته بود، باشم. تدارکات انتقال به مشهد فراهم شد و او را به مشهد منتقل کردیم. اما بیمارستان آن جا هم او را نپذیرفت و به ما اعلام کردند که زهرا دیگر امیدی برای زندگی ندارد. من وقتی این را شنیدم، خودم را به گوشهای رساندم. چشمانم پر از اشک بود و نمیتوانستم جلوی خودم را بگیرم. در جیب مانتو، دنبال دستمال کاغذی گشتم. دستم به پسته های داخل جیبم خورد و مقداری از آن ها را بیرون آوردم. کمی به آنها نگاه کردم و باز اشک هایم سرازیر شد.
زهرا با وساطت شورای شهر و فرمانداری و شهرداری، دوباره به سبزوار انتقال داده شد. حالا دیگر نحیف شده و آدمی دیگر شده بود. به سختی میتوانست حرف بزند و چشمهایش را باز کند. از پشت شیشه تماشایش کردم. مدتی آن جا ایستادم و سپس از بیمارستان خارج شدم و به آسایشگاه برگشتم. نمی دانستم که آن لحظه ، آخرین باری بود که زهرا را می دیدم…
******
همان روز از شرکت با من تماس گرفته شد و باید بر میگشتم. وقتی که به تهران رسیدم دستم را روی گوشهایم گذاشتم و خواستم کمی کمتر صدای بوق ماشینها رو بشنوم. آسمان آلودهی شهر مدام به من سیلی میزد و من جای این که گونههایم به درد آید، نفسم میگرفت و گلویم را میفشرد. زهرا همچنان در بخش مراقبتهای ویژه بستری بود و من هر روز با آسایشگاه تماس میگرفتم و احوال او را از مددجویان میپرسیدم. آدرس خانوادهی نظری را همان روز گرفتم و روز بعد به دیدن زهرای نظری رفتم. خانهی کوچک و مرتبی داشتند، به غیر از زهرا، مادر و خواهرش هم در خانه بودند. زهرا گوشهای راه میرفت و با خودش مدام میگفت: ((زهرا خوب میشه… زهرا خوب میشه… زهرا خوب میشه…)) و نگاهی به ما میکرد و میگفت:(( مگه نه؟!)) و دوباره این کار را تکرار میکرد. مشغول صحبت با خواهرش بودم که به سمت من آمد و گفت: (( منو به امام زاده میبری؟)) گفتم: (( میخواهی واسهی زهرا دعا کنی؟)) سرش را به نشانهی تایید تکان داد و گفت: ((میبری؟)) دستش را گرفتم و گفتم: (( آره. برو حاضر شو با آبجی سه تایی بریم امام زاده)) خواهرش، مینا هم لباس پوشید، از مادرش که در بستر بود و حال خوبی نداشت، خداحافظی کردیم و راهی امامزاده شدیم.
زهرا کنار ضریح نشسته و چشمانش قرمز شده بود. من و مینا هم رو به قبله نشسته بودیم و زیرلب دعا میخواندیم. جای این که خودم دعا بخوانم، دوست داشتم به زهرا نگاه کنم و دعا کردن او را تماشا کنم. خدا گویی کنارش نشسته بود. انگار خدا به او خیلی نزدیک تر بود… زیر لب دیگر با خودش نه، بلکه با خدایش حرف می زد و گریه میکرد. به من گفته بود که دلش برای زهرا خیلی تنگ شده و دلش نمیخواهد این جا باشد. وقت هایی که با من درد دل میکرد، علاقهام به او بیشتر میشد. صداقتی که در حرفهایش بود، مرا به سکوت وا میداشت و مجبورم میکرد که فقط نگاه کنم و حتی از سکوتش لذت ببرم. و این فقط ، معجزه عشق بود… عشق من به این دو دوست و باقی بچه های آسایشگاه. عشق زهرا به خدا… عشق زهرا به زهرا…
******
چند روز بعد خبر رسید که زهرا از بیمارستان مرخص شده و با لوله های متصل به گردن برای دیالیز به آسایشگاه برگشته. حال او رو به بهبودی بود و به گفته ی مددکار، دوست مددجوی من، روز به روز بهتر می شد.
و حالا، که من این ها را می نویسم، حال زهرا کاملا خوب شده و با تمام ناامیدی ها، او امیدوارتر از همه، این بیماری را شکست داد و باز همان زهرای دوست داشتنی و پر جنب و جوش شده است. و من، در اتاقی که حالا دیگر به هم ریخته نیست و هر روز مرتبش میکنم، به معجزهی عشق میاندیشم. به دوستی که بین زهراهای دوست داشتنی من وجود داشت و به دعاهای سرشار از خلوص زهرا برای دوستش و به دوستی که تازه پیدا کرده بودم: مینا.
من، به زهرای خودمان فکر میکنم. به زهراهایی که حتما در کنارمان هستند و ما به آن ها بی توجهی میکنم. به آنهایی که دوستشان داریم و شاید، روزی حسرت آغوش گرم و صمیمیشان را بخوریم و با خود بگوییم کاش دیر نمیشد. و من هر روز با خود میگویم، کاش مادرم بود و با همان صدای گرمش نام مرا صدا می زد و من جوابش را با “جانم” می دادم… و حالا، در پی روزی نو، زهرا، یعنی کسانی که دوستشان دارم را، کنار خودم نگاه می دارم و از لحظه لحظه ی وجودشان لذت می برم و خودم را بیشتر دوست می دارم، زیرا خدایی مرا آفریده، که شبیه زهرای من بود و هست…
اردیبهشت ۹۴
محسن کرمی