این هم یه داستان زیبای واقعی دیگه از بچههای آسایشگاه، منکه به شخصه بارها این داستان رو خوندم و هر بار نتونستم جلوی اشکهام رو بگیرم:
مثل همه روزها هوا کاملاً تاریک بود که پیرمرد با احتیاط گاری خودش را آماده میکرد تا حرکت کند. کار که شوخی ندارد اگر میخواهی کاسبی خوب باشه باید قبل از همه نان خشکیها برسی بالای شهر. ولی همسایهها رو هم نباید بیدار کرد آنها که گناهی ندارند.
و باز مثل همیشه معصومه زن فداکارش دستمال نونش راتوی جیب پالتویش گذاشت و لیوان چای داغ را داد دستش. توی این دوازده سالی که از ازدواجشون میگذشت روز خطا میشد ولی این کار معصومه نه. پیرمرد وقتی رفته بود خواستگاریش بیش از ۵۰ سالش بوده ولی معصومه زنش شده و پنج شکم برایش زائیده بود.
دو دختر و سه پسر، روزگارشان به سختی میگذشت ولی با گنج قناعت خوشبخت بودند تنها معضل زندگی شان اول معلولیت دو بچهشان رقیه و ابوالفضل بود و بعد لال بودن معصومه که در شکم دوم زایمانش این اتفاق افتاده بود. و اون هر روز صبح با چشمانی تابناک و قیافه تکیده اش شوهرش را بدرقه میکرد. پیرمرد به راه افتاد. چند کیسه طناب پیچ شده خالی روی گاریش بود . خورشید و شهر تقریبا هنوز خواب بودند طبق معمول پهلوان اکبر بود که قبل از همه به زورخانه میرفت. واقعا اسمش زیبندهاش بود. با مرام بود و مثل جدش رسول خدا مهربان و متبسم، فقیرو غنی، بزرگ و کوچک فرقی نمی کرد دستش روی سینه اش بود موقع سلام و سرش پائین. چاق سلامتی گرمی کردند و از هم جدا شدند. چند قدمی نگذشته بود که صدای مهیب گوش خراشی خیابان را پر کرد . پهلوان اکبر فقط توی آن تاریکی پیرمرد را دید که وسط آن خیابان ولو شده و غرق خون بیهوش افتاده.
دکترها آب پاکی را ریختند روی دست پهلوان که پیرمرد نخاعش پاره شده و اگر زنده بماند همه عمر فلج است. خورشید بالا آمده بود که خبر به معصومه رسید . از صبح دلش شور بدی داشت و دست و دلش به کار نمیرفت. نمیدانست چرا. با شنیدن خبر او هم افتاد و فلج شد. آسمان نمیتوانست همین ذره خوشبختی را تحمل کند و شاید خورشید به چشمان تابناک معصومه که هر روز قبل از او بیدار می شد حسادت میکرد.
پهلوان اکبر مرد بزرگی بود ولی توان محدودی داشت. هزینه بیمارستان و زن و بچه پیرمرد برایش خیلی سنگین بود . بالاخره با کلی مشورت پیرمرد را به یکی از آسایشگاهها تحویل داد و اومد که بچه ها را به بهزیستی تحویل بده. این جوری خیالش از بابت بچه ها راحت می شد. وقتی برای بردن بچه ها اومدن معصومه مثل ابر بهاری اشک میریخت . سالها پیر شده بود. جگر گوشه هایش را میخواستند از او بگیرند. با هزار التماس و اشاره یکی از دخترها رابه یادگاری پیرمرد نگه داشت. اگر چه تامین هزینه این یکی هم برایش غیر ممکن بود. و این جوری بود که هر کدام از بچه ها به آسایشگاهی دراستان تقسیم شدند.
هفت سال بود که رقیه در آسایشگاه معلولین ذهنی امیرالمؤمنین سبزوار زندگی میکرد. تقریبا از زمان افتتاح آسایشگاه سال ۱۳۷۹ همه رقیه را به دو صفت میشناختند. یکی عروسکی که همیشه همراه او بود و اسمش را گذاشته بود ننه و دیگر اینکه هر چند روز یکبار سراغ مادرش را میگرفت.
او وقتی به بهزیستی تحویل داده شده بود ۸ سالش بوده ولی واقعا قدرت درکش به اندازه بچههای دو ساله هم نبود و توی پروندهاش هم هیچی ننوشته بودند. حتی مسئولان آسایشگاه به خاطر اصراری که او مرتب میکرد به آسایشگاه قبلی او در استان هم تماس گرفتند آنها هم هیچ خبری نداشتند. سالهای زیادی از آن ماجرا میگذشت تقریبا ۱۲ سال و کسی چیزی به خاطر نداشت.
روزهای پائیزی بود که رقیه امان همه را بریده بود و مرتب مادرش را می خواست و هرکس را می دید فرقی نمیکرد بازدید کننده باشه یا پرستار یا مسئول آسایشگاه خبری از مادرش میخواست، تماس نگرفته؟ نیامده ؟ نمیخواد بیاد؟ ….
هیچ کس علت این همه بی قراری را نمیدانست، مسئولین آسایشگاه به تنگ آمده بودند و از طرفی همه براش غصه میخوردند و از هیچکس کاری برنمیآمد، رقیه که هم زبان نمیفهمید و این شده بود یک معضل بزرگ.
نمی دانم شاید خدا صدای دلتنگی هایش را شنیده بود.
آن روز ظهر بعد از اذان دو نفر به اتاق رئیس آسایشگاه آمده بودند. مسئول یکی ازآسایشگاه های پسران سبزوار بود به همراه جوانی ۱۷ یا ۱۸ ساله ، بعد از سلام و احوال پرسی، مسئول آسایشگاه پسران گفت حسن آقا یکی از بچه ها ی خوب ما است . او می گوید خواهرش باید در آسایشگاه شما باشد.
– خواهرش اسمش چیست ؟ رقیه
ولولهای بر پا شد. رقیه برادری داشت که به دیدنش آمده بود. همه پرستاران، مربیان، بچهها و حتی آنهایی که حرکت برایشان سخت بود جمع شده بودند تا دیدار رقیه و برادرش را ببینند. شگفتا رقیه یک راست به سمت برادرش رفت و محکم او را درآغوش فشرد. آنقدر محکم که هجران ۱۲ سال دوری را جبران کند شاید خیلیها فکر میکنند این بچهها احساس ندارند، فکر ندارند؟ در صورتی که بیغشترین احساسات را میتوان در دنیای آنها یافت. در آن صحنه هیچ چشمی نبود که خون نگرید او با ایمان و اصرارش به آنچه میخواست رسید.
حسن و رقیه روی چمن محوطه نشسته بودند لبخند می زدند و صحبت میکردند.
رقیه صورتش را در دستهایش میگرفت و محکم میخندید. خدا میداند چه میگفتند.
ازکدام خاطره دلنشین؟ از کدام سفر شمال؟ از کدام روز آفتابی؟ …
از طریق حسن آدرس مادر و خواهر و دایی رقیه گرفته شد و فردا به سمت مشهد رهسپار شدند. رقیه ساکت بود و عروسکش را محکم در بین بازوانش به سینه فشرده بود و یقینا او هم ثانیه شماری می کرد برای دیدار مادر.
وقتی رقیه وارد خانه مادرش شد قصری نبود اطاقی بود درمحله قلعه ساختمان مشهد و آنچه دیدن داشت رویارویی سالها انتظار، انتظار، سالهایی که رقیه باید سر بر روی زانوی مادر می گذاشت و می خوابید نه بالش سرد آسایشگاه. و مادر موهای رقیه را نوازش می کرد و لالائی می گفت اگر چه صدایی نداشت. ولی با این حال وقتی رقیه با حالتی ناموزون و لنگان به سمت مادر می رفت مادر فلجش بجای اینکه دست ها را به سمت دخترش باز کند و او را در آغوش بگیرد دست بر آسمان برداشت و سپاس گفت خدایی را که سعادت زیارت دخترش را به او داده بود و
می دانم اگر توان حرکتش بود قبل از آنکه صورت دخترش را غرق در بوسه کند خاک سجده گاهش را به بوسه می گرفت.
آسمان ابری مشهد می غرید و می بارید. او هم توان دیدن این همه عظمت را نداشت. پس توقع نداشته باشید که من توان توصیف این دلدادگی را داشته باشم.
در برگشت رقیه، رقیه قبلی نبود چون دو صفت همیشگی را نداشت. اول آنکه دیگرمرتب سراغ مادرش را نمی گرفت و دوم عروسکش همراهش نبود، با ارزش ترین دارائیاش را به عزیزترین کسش داده بود. شاید بخاطر آنکه عروسکش هم مثل خودش از باارزشترین چیز عالم محروم نباشد. «مادر»