بعد از ظهر یک روز پاییزی در منزل روی صندلی راحتی در کنار دستگاه صوتی نشسته ام و در حالی که به نوای دلنشین شهرام ناظری گوش می کنم سعی می کنم تمرکز لازم را پیدا کنم تا در مورد تفاوت دیدگاه های مختلف در مورد کم توانان ذهنی بنویسم.
و حال این سؤال به نظرم می رسد که چرا در بیشتر جوامع این قشر و یا حتی کسانی که با آنان در ارتباط هستند مورد تمسخر و بی احترامی قرار می گیرند؟
چه ویژگی هایی در آنها باعث تمسخر و تحقیر شان می شود؟
آیا آنها غم و شادی، تنهایی و رنج را احساس می کنند یا نه؟
و به اصطلاح عموم آیا آنها چیزی می فهمند؟
در ابتدای پرداختن به این مبحث باید بدانیم که به چه افرادی کم توان ذهنی اطلاق می شود؟
به افرادی اطلاق می شود که بر اثر ایجاد نارسائی و نقص در کنش مغز دچار حدی از کم توانی ذهنی گردیده اند، در نتیجه قادر به انجام امور شخصی و تکالیف اجتماعی خود در مقایسه با همسالان و افراد مشابه خود نمی باشند. وگرنه روح بلند آدمیت فراتر از هرگونه معلولیتی است. به عبارتی آنها هم گل هایی هستند که تنها کمی از ساقه خود دور مانده اند.
به یاد دارم در سال های دور گذشته یا اولین سال های شروع کاری ام در این مؤسسه به دلیل تجربه کم و عدم شناخت کافی شکاف و تفاوتی عمیق بین افراد به اصطلاح سالم و طبیعی اجتماع با معلولین ذهنی احساس می کردم و تصورم این بود که آنها چیزی نمی فهمند و یا به عبارتی دارای زندگی نباتی هستند.
با گذشت زمان و در اثر ارتباط بیشتر با آنها متوجه شدم که برخلاف تصور، در پی کلمات ساده ای که بر زبان می آورند دنیایی از معنا و زیبایی را می شود احساس کرد و لذت بخش تر انیکه در میان کلمات و جملاتشان به دنبال کشف معنی و احساس هستند. یعنی چیزهایی فراتر از لغات و بی نهایت زیبا در دل کلماتشان پنهان شده است.
هر لحظه کلامشان، هر لحظه نگاهشان، هر لحظه لبخندشان و هر لحظه حضورشان را قدر و اندازه ای بالاتر از آنچه که به ظاهر تحقق می یابد، می توان احساس کرد.
شاید موشکافی در این مسائل و پاسخ به سؤالات فوق ناشی از قرار گرفتن خودم در این مسیر و به دلیل تمسخر و طعنه بعضی از نزدیکان و اطرافیانم بود.
طی کردن این مسیر چند سالی طول کشید، برایم مهم نبود چرا که زمانی چشمهایم را شستم وجور دیگری دیدم، نفس عمیقی کشدیم و قلبم سرشار از رضایت شد، و آن زمانی بود که برای اولین بار به اروپا سفر کردم، و به دلیل عشق و علاقه ی بی حد و و حصری که به کار داشتم در حین سفرم به چند کشور از مؤسسه ها و مکان هایی که معلولین ذهنی نگهداری می شوند بازدید کردم. و به سبب حساسیت های شخصی به نحوی وادار به ریز بینی بیشتری در ارتباط با دیدگاه ها و برخورد مردم عادی با اینگونه افراد شدم. مشاهده این همه تفاوت در نگاه مردم به معلولیت آزارم می داد.وقتی میدیدم که مربیان آنها با تمام قوا در آموزش و نگهداری شان به بهترین وجه کوشش می کردند و از غفلت در نگهداری و هتک حرمت در آنها اثری دیده نمی شود، و یا تعلیم آنها را که همراه با صبر و حوصله فراوان بود با خودمان مقایسه می کردم، تازه متوجه شدم که ما تا در روش تعلیم فرهنگ اجدادمان به نسل جدید و فرزندان خود تغییرات اساسی و اجباری ندهیم، نمی توانیم در این زمینه ها انتظار نتایج موفقیت آمیزی داشته باشیم.
برای مثال چند نمونه از مشاهداتم را مقایسه می کنم.
وقتی در یکی از شهرهای هلند برای بازدید از یک کارگاه معلولین ذهنی رفته بودم بعد از وارد شدن و گذراندن لحظاتی به تماشای کارهای دستی معلولین، از مربی آنها اجازه خواستم که عکس بگیرم، بلافاصله مربی رو به بچه های معلول کرد و گفت: بچه ها این خانم از ایران اومدن و کارشان در ارتباط با بچه هایی مثل شماست، مایلند عکس شما رو بگیرند و برای دوستانتان که در ایران زندگی می کنند ببرند. شما اجازه عکس گرفتن میدین؟
چند ثانیه ای به هم نگاهی انداختند و با تکان دادن سر یک نفر از آنها که به ظاهر از نظر سنی بزرگتر بود به علامت تأیید همگی گفتند: بله، اشکالی نداره، میتونه عکس بگیره. دیدن این ماجرا من را به یاد آسایشگاه خودمان انداخت که روزانه چند نفری با دوربین وارد آسایشگاه می شوند و بدون اجازه و رضایت قلبی بچه ها و فقط با اجازه مسئولین از آنان عکس می گرفتند چرا که از نظر ما اجازه عکس گرفتن از آنها بی معنی و حتی خنده دار بود. یا زمانی که آنها را روی ویلچر برای خرید به فروشگاه های سطح شهر می آوردند صبرو حوصله مربیان آنها هنگامی که معلولین مشغول انتخاب لباس بودند را هیچگاه از یاد نمی برم و در آن لحظه از مؤسسه خودمان یادم می آمد که همه از در کنار آنها بودن و حرکت در خیابان ها و معابر عمومی با آنها شرم دارند.
یا زمانی که دیدم کارخانه فورد آلمان همه ی بسته بندی های خودش را به دست اینان می سپارد و پشت همه ی آنها ثبت می شود که این کار معلولین ذهنی است و جالب تر اینکه در هنگام خرید، اینگونه بسته بندی ها بیشتر خریداری می شوند باز به یاد اینجا می افتادم که زمانی که پیشنهاد شبیه به این را در یکی از نمایندگی های معمولی سبزوار عنوان کردم کلی مورد تمسخر و خنده قرار گرفتم.
خلاصه کلام که، این قبیل مشاهدات غمگینم می ساخت و مقایسه این روش ها با وضعیتی که ما در ایران داشتیم مرا بیشتر به تفکر وا می داشت که باید تغییر کرد و تغییر داد.
وقتی می دیدم این برخوردها شباهتی باهم ندارد، رنج می بردم و از خود سؤال می کردم ما کی و چه وقت باید از همه آگاهی و فرهنگ ریشه دار خود به نفع کشورمان استفاده کنیم؟
هرچه زودتر باید خودخواهی، خودنمایی و تفاخر بی دلیل و بی معنی را از خود دور ساخته و در تسکین آلام دردمندان و تقویت باور ایمان در وجودمان بکوشیم.
اکنون که دیده ام را خانه تکانی کرده ام و خود را دراین حال می بینم، گویی از شدت سرور و شادمانی بال گشوده و در آسمان ها پرواز می کنم، راستی دامنه خیال پردازی اگر در مسیر هدف های نیک و خدمت به خلق باشد بسیار زیبا و شادی افزاست.
شاد باشید
خدا قوت