نصرت یکی از بچه های آسایشگاه است که معلولیت ذهنی مادرزادی همراه با نقص در تکلم دارد. او به هیچ وجه نمی تواند صحبت کند و تنها آوایی که بروز می دهد شبیه فریادی است که با آن حضور خود را اعلام و همراه آن با اشارات مختلف منظورخودش را می فهماند.البته مددیاران او به خوبی بااین اشارات و خواسته هایش آشنا هستند.نصرت اما دلی پاک و مهربان دارد همیشه لبخندی که دندان هایش را به خوبی نشان می دهد برلب دارد و این اخلاق او باعث شده که هم من و هم تمامی کارکنان آسایشگاه نظر ویژه ای به او داشته باشیم. این دل پاک وبی ریا باعث شده است تا بدون اینکه کسی به او گفته باشد، محافظت و پرستاری از بچه های اطاق لاله را به عهده بگیرد.
اگر در زمـان غذاخوردن بچه های اطاق لاله که بسیار ناتوان هستند به آسایشگاه سرزده باشید او را می بینید که قاشق قاشق و در کمال آرامش غذای یک یک آنها را به دهانشان می برد. هر روز صبح که وارد آسایشگاه می شوم تا مرا می بیند از همان پنجره اطاق لاله صدای خود را بلند کرده و سلام می کند، سلامی که فقط ما اهالی آسایشگاه متوجه آن می شویم. وای به وقتی که چند روزی به علت مأموریت یا مسافرت به آسایشگاه نیایم و آن وقت حتما باید او را از نزدیک دیده و احوالپرسی نمایم وگرنه صدای او که برای من بسیار خوش آهنگ شده دیگر قطع نخواهد شد.
چند روز پیش تا در دفتر خود را که به حیاط آسایشگاه باز می شود گشودم او را دیدم که به طرز خاصی روی زمین نشسته و تا چشمش به من افتاد با اشاره دست مرا به سوی خودش خواند. نزدیکش رفتم. برعکس همیشه قیافه ی اخم آلودی داشت و با دست اشاره به قلبش می کرد که دلم گرفته کمی با او خوش و بش کردم آخر به خوبی صحبت ها را متوجه می شود اما نمی تواند جواب دهد.
گفتم: نصرت چرا ناراحتی؟
با اشاره دست گفت: دلم تنگ شده.
گفتم: کجا می خوای بری؟
با اشاره گفت: به خانه خودم.
درمانده گفتم: آخه تو که کسی را نداری، کجا می خوای بری؟
اشکش درآمد و با اشاره گفت: خانه.
من هم چشم هایم اشکبار شد. گفتم باشه بهت قول میدم که بری خانه ولی الان پاشو با ماشین اداره برو توی شهر گشتی بزن و اگر چیزی می خوای بخر تا ببینم چکار می شه کرد.
او ظاهرا خوشحال شد و رفت. اما من احساس کردم که این دفعه بدجوری دلتنگی به سراغش آمده. نصرت در این دنیا فقط یک خواهر دارد که او هم مدت ها بود که به دیدنش نیامده بود. حتی در این مدت گویا او که در مشهد زندگی می کند خانه اش را عوض کرده و از آدرس جدیدش بی خبر مانده بودیم. گروه مددکاری به تکاپو افتاد تا خواهر نصرت را پیدا کند.
دیروز که در دفتر کار نشسته بودم ناگهان صدای نصرت را شنیدم که وارد شد و با اشاره دست به من فهماند که قصد رفتن به خانه خواهرش را دارد. خوشحال شدم که فعالیت های گروه مددکاری به ثمر نشسته او هم خیلی خوشحال بود. زمانی که نصرت و خواهرش قصد خروج از آسایشگاه را داشتند من هم عمدا با اتومبیل خود از آسایشگاه بیرون آمده و از آن ها خواستم که مقداری از مسیر را همراه من بیایند. دوتایی در صندلی عقب نشسته و من هم به آهستگی به سمت ترمینال حرکت کردم.
دراین فاصله شروع به گفتگو با خواهر نصرت کرده و از وی گله کردم که مدت هاست بی خبر از نصرت است او هم دلایل خود را آورد. ضمن تشکر از همکاران اداری ما، از محیط امنی که برای مددجویان فراهم آورده بودیم قدردانی فراوان نمود. گفتم هر آن چه در اینجا بوجود آمده هرچند هم که خیلی خوب باشد، ولی نمی تواند جای خانواده را برای مددجویان بگیرد، ما حتی یک لحظه هم حاضر نیستیم که بچه ها غصه دوری از خانواده را بخورند. خصوصا نصرت که اینقدر به او علاقه داریم و اینقدر بچه آرام و محجوب و خوبی است. با گفتن این حرف ها ناگهان حرکت دست گرم و نوازشگر او را احساس کردم که با مهربانی از پشت سر شانه های مرا نوازش می کرد و محبت خود را ابراز می نمود.
و تا زمانی که از اتومبیل پیاده شدند گرمی دست او را بر شانه خود احساس کردم و همانطور که پیاده می شد دست خود را روی شانه ام لغزاند و بیرون برد. از او خواستم برای همه بچه ها دعا کند و خداحافظی کرد و رفت. تنم به لرزه افتاد . چقدر ساده می توان دل رنجیده ای را بدست آورد. چقدر ساده می توان این کودکان معصوم را شاد کرد. چقدر ساده می توان احساس خوب زنده بودن را به آن ها منتقل کرد و در عوض چقدر آسان می توان احساس خوشبختی کرد.